شهر مکه در ظلمت و سکوت سنگینی فرو رفته بود تنها ماه ، طبق معمول آرام آرام از پشت کوه های سیاه اطراف ، بالا آمده و شعاع کم رنگ و لطیف خود را بر روی خانه های ساده و خالی از تجمل و همچنین ریگزارهای دور شهر ، پهن می کرد .
کم کم شب از نیمه گذشت و نسیم لذت بخش و مطبوعی سرزمین تفدیده حجاز را فرا گرفت ستارگان هم در این هنگام به این بزم بی ریا ، رونق و صفا بخشیده و به روی ساکنین مکه لبخند می زدند .
هنوز سکوت ابهام انگیزی بر شهرحکومت می کرد . همه در خواب هستند فقط «آمنه» بیدار بود و دردی را که در انتظارش بود احساس کرد … درد رفته رفته شدیدتر شد …ناگهان چند بانوی ناشناس و نورانی را در اتاق دید که بوی خوشی از آنان به مشام می رسید .متحیر بود که ایشان چه کسانی هستند و چگونه از در بسته داخل شده اند ؟!1
طولی نکشید که نوزاد عزیزش به دنیا آمد و بدین ترتیب دیدگان آمنه پس از ماه ها انتظار در سحر گاه هفدهم ربیع الاول به دیدن فرزندش روشن شد2
————————————-
1.محمد باقر مجلسی،بحار الانوار،چ اول،قم،انتشارات فقه،ج15، 1247،ص325.
2.همان،ج15، 250.
آخرین نظرات